با حکیم و عارف
حکمت و عرفان دو ساحت در وجود اولش فهم است و آن دیگر شهود
تا چه باشد سهم هر انسان پاک تا که بگریزد از این بیگانه خاک
ممکن است کسی توحید را با برهان بشناسد، معاد را با برهان بشناسد وحی و نبوت را با برهان بشناسد اما این حکیم است و فیلسوف وَ نه عارف. عارف آن است که علم حضوری داشته باشد ، علم شهودی داشته باشد. عارف آن است که ببیند نه آنکه بفهمد، آنکه بیابد نه آنکه بگوید. مولوی که شاگرد شمس است در دو مرحله دو نوع سخن دارد: اگر حکیمانه بخواهد سخن بگوید، میگوید: «ای برادر تو همان اندیشه ای/ مابقی خود استخوان و ریشه ای» ولی وقتی به ذات اقدس اله میرسد که او مفهوم نیست تا با علم حصولی درک بشود همین مولویِ شاگردِ شمس گفت: «گردن بزن اندیشه را ما از کجا او ازکجا» مگر خدا مفهوم است که به اندیشه بیاید ؟ مگر خدا مثل شمس و قمر است که به ذهن بیاید ؟ «آفت ادراک، این قیل است وقال //خون به خون شستن محال است ومحال». حکیم میگوید: من مطلب نظری را با مفهوم بدیهی می فهمم. فقه میگوید این چنین است، اصولی میگوید این چنین است، محدث میگوید این چنین است که مطلب مشکل را با مطلب آسان باید فهمید، این راه اندیشه است اما ذات اقدس اله که مفهوم نیست خدا که ماهیت ندارد او حقیقتِ هستی ِخارجی است آنکه به ذهن نمی آید؛ لذا مادامی که مرزفقه است و اصول است و حکمت است و حدیث، برهان است و فلسفه. حرف مولوی شاگرد شمس این است «ای برادرتو همان اندیشه ای» اما وقتی به خدا رسید فرمود: «گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا //آفت ادراک این قیل است قال// خون به خون شستن محال است ومحال.» شما مفهوم نظری را میخواهید با مفهوم بدیهی حل کنید؟ خون را با خون میخواهید بشویید... (برگرفته از سخنان آیت الله جوادی آملی)
آمـــــد آن مــاه دل آرای نماز شـد رجب نامـش بلنـدای نیـاز
تا که دیِـد او را کمــان ابروی راز رَست از خــود در کمالش یافت ناز
رفت از وی اضطراب و حرص و آز کاین همه نقص است، خودراه دراز
حلول ماه رجب، بهار اهل معرفت وکمال بر شیفتگانش مبارک باد
از دیرباز نزد پاره ای افراد کمال طلب و طالب حقیقت غالبا این سؤال مطرح می شود که «عرفان چه فایده ای برای انسان دارد و چه دردی را درمان می کند؟ آیا نوعی سرگرمی و دلخوش کردن افراد منزوی نیست؟ آیا ضررش بیش از فایده اش نیست؟» درطول تاریخ پرنشیب و فراز عرفان هریک از کُمَّلین و اساتید فن بسته به حال و مقام و افق دیدشان پاسخ های متفاوتی به این پرسش مهم و حیاتی داده اند که هرکدام درجای خود محل تأمل و قابل بررسی های جداگانه است. اخیرا آقای دکتر محمد فنایی اشکوری، استاد فلسفه و عرفان تطبیقی ازطریق یکی ازخبرگزاری های رسمی کشور سعی کرده در فضایی آرام و خارج از تند باد حوادث و وزش نوعی طوفانهای استغنا و فارغ از افراط و تفریط های معمول بطورمجمل با برشمردن برکات عرفان پاسخ گوی این قبیل سؤالات نیز باشد.ما نیز ضمن سپاس از التفات و توجه ایشان، پاسخ های اختصاری و اِشاری او را در اینجا می آوریم تا شاید اهل درد و صاحب سؤالی را بکارآید و طریق درمانش باشد. گرچه بنظر می رسد بیشترین و بلکه مهم ترین فایده عرفان همانا ایجاد تحول وجودی در جان سالک است که او را از وادی نقص و نفس به سوی آبادی کمال و جمال می رهاند و می کشاند تا بلکه دست توفیق و عنایت خداوند رونده را به کوی توحید و دیار وحدت رهنمون گردد. ..................... این استاد فلسفه و عرفان می گوید:
جواب تفصیلی به این پرسش ها نیازمند بحث مفصلی است که مجال آن نیست؛ اما به صورت خلاصه مهمترین برکات عرفان را می توان چنین برشمرد:
اول از همه تأثیر اصلی و بی واسطه سلوک عرفانی در درون و قلب سالک است، گرچه ثمرات بیرونی آن نیز کم نیست. چنانکه حقیقت انسان درون اوست و فضیلت و رذیلت، خیر و شر، و خوشی و ناخوشی او در اصل مربوط به درون است. بنابر این، اثر مستقیم سلوک تحول وجودی سالک از نقص به کمال است.
دوم اینکه دستاورد اصلی و نهایی سلوک رسیدن به رستگاری و مراتب عالی سعادت جاودانی است که به برکت قرب به حق تعالی است که منبع همه کمالات و خیرات است. سایر دستاوردها در عرض آن نیستند، بلکه از لوازم و شاخ و برگ های آن هستند. آن که باشد همه خیرات هست و اگر نباشد هیچ چیز نمی تواند مایه کمال و خرسندی باشد. بدین سان غایت و دستاورد نهایی یکی است و آن خدایی شدن بنده است که جامع همه برکات و خوبی ها و رهایی از همه رنج ها و ناگواری ها است. شایان ذکر است که میزان برخورداری همه سالکان از این آثار و برکات یکسان نیست، بلکه متناسب با بنیه و ظرفیت روحی آنها دارای مراتب است.
سوم آنکه بدون اخلاق جامعه بشری به جنگل درندگان تبدیل می شود، چنانکه می بینیم هرجا اخلاق نیست درندگی حاکم است. عرفان بهترین پشتوانه برای اخلاق است. عرفان و معنویت و ارتباط با خدا انسان را مهربان و خدمتگزار و خیرخواه بشریت می کند. عارف چون از تعلقات دنیوی بریده و بر خودخواهی ها و هوسهایش لگام زده است، به حق دیگر انسانها احترام می گذارد و چشم طمع به داشته های مردم ندارد و تمام همَّش کمک به سعادت و خوشی دیگران است. جامعه ایده آل بشر جامعههای عرفانی است. در چنین جامعه ای نفرت و جنگ و خشونت و خونریزی جایش را به صلح و دوستی و برادری و مهربانی می دهد. توان انسان ها نه در راه تخریب و نابودی، بلکه در راه سازندگی جامعه بشری صرف می شود.
چهارم اینکه یکی از دستاوردهای سلوک رهایی از رنجهاست، رهایی از خوف و حزن و ناامیدی و اضطراب و اندوه. «بَلَی مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ.» (البقرة/112). «أَلاَ إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ.» (یونس/62). عارف به حق پیوسته جهان و زندگی را با معنا می بیند و می گوید: «رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلاً.» (آل عمران/191) و بر اساس آن سرشار از رضایت و امید است. کسی که به خیر مطلق متصل می شود از آرامش و سکینه غیر قابل وصفی برخوردار می شود. اگر یاد خدا مایه آرامش جان می شود، لقای او غرق شدن در بحر بیکران آرامش خواهد بود. «الَّذِینَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.» (الرعد/28)
پنجم آن است که نفس عارف نردبان کمال را درمی نوردد تا اینکه به مقام نفس مطمئنه و راضیه و مرضیه می رسد و سعادت ورود در جرگه عباد خاص الله را پیدا می کند و در جنت رضوان او قرار و آرام می گیرد و مخاطب این خطاب قدسی می شود: «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً. فَادْخُلِی فِی عِبَادِی. وَادْخُلِی جَنَّتِی.» (الفجر/27-30)
ششم این است که عارف جهان و زندگی را زیبا می بیند، چرا که یا چشم خدا می شود و یا با چشم خدا می بیند و در هر دو حال خدایی به عالم می نگرد و عالم را جلوه بهاء و جمال بی مثال او. «اللهم انی اسئلک بجمالک کله.» بر همین اساس عارف به جهت لطافت احساس و اندیشه و زیبا دیدن هستی آماده خلاقیت هنری می شود.عارف که به اقیانوس بیکران رحمت حق رسیده و عالم را جلوه معشوق می بیند، بر همه عالم عاشق و با خلق مهربان می شود و برای تأمین خوشی و سعادت مادی و معنوی خلق از پای نمی نشیند.
هفتمین برکت آن است که عارف با نورانیتی که در دلش یافته است به قدر ظرفیت و بنیه اش با گشوده شدن ابواب مشاهده و مکاشفه به روی او، از شک و ظن و وسوسه رهایی می یابد و به شناخت حقیقت و اوج یقین نایل می شود و با نورلله به اشیا نظر می کند. مسافر کوی دوست از نفس سلوک لذت می برد و در حین سلوک و طی سفر نیز از مشاهده مناظر دلربای مسیر کوی یار بی نصیب نمی ماند و از حالات خوش و تجربه های بهجت انگیز قدسی برخوردار می شود.
هشتمین برکت این می تواند باشد که سالک عالم معنا به جهت اتصال به منبع علم و قدرت الهی ممکن است از توانایی های خارق العاده ای برخوردار گردد که از آن به کرامت تعبیر می شود، اما عارف راستین به این قدرت ها دلبستگی و به آنها اعتنایی ندارد و سعی در کتمان آن دارد و اعتقادش این است که: هرچه در این راه نشانت دهند/ گر نستانی به از آنت دهند.
وبالاخره می توان گفت از ثمرات سلوک عرفانی سلامت معنوی است. تهذیب نفس و تصفیه آن از امراضی همچون خودخواهی و حسد و کینه و آز و رهایی از یأس و اضطراب و حزن و خوف و تعلقات دنیوی و بی معنایی و رسیدن به حالات و مقامات خوشی همچون محبت و معرفت و خوش خلقی و خوش بینی و رجا و توکل و رضا و طمأنینه و اتصال به محبوب ازلی عالی ترین مرتبه سلامت معنوی را برای عارف به ارمغان می آورد.
کمال نبوت به ولایت است
...تا آخرین لحظه تا انسان ،انسان است و نفس تا نفس است با بدن کار می کند. بدن یک ابزار خاص است . این ابزارخاص وظایف خاص دارد؛ لذا اسلام وظایف زن را مشخص کرده و وظایف مرد را نیز مشخص کرده است؛ اما هیچ کمالی را هم به مرد نداده که نیل به آن کمال برای زن محال باشد. تمام کمالات بالقول المطلق راهش برای زنها باز است. پس می ماند کارهای اجرایی.
نبوت، رسالت، خلافت، امامت همه ی اینها کارهای اجرایی است. اینها کمال نیست، کمال نبوّت به نبوت نیست ، کمال نبوت به ولایت است . کمال نبوّت به عصمت است، کمال نبوت به طهارت است. او چون ولی الله مطلق است و تحت ولایت الله است بنابراین خدا یک سِمَتی به او داده است. گفته برو هدایت کن. این کارها کارهای اجرایی است . هیچ نَبیی بدون ولایت نخواهد بود. آنوقت آن ولایت کلیّه الهیّه درصدیقه کبری هم هست.چون دارای عصمت است، حجت الله هم هست . اگریک روایتی از وجود مبارک صدیقه کبری برسد همه فقها برابرآن فتوی می دهند.هیچ ممکن نیست فعل حضرت زهرا(س) قول حضرت زهرا(س) سکوت حضرت زهرا(س) یک جایی ثابت بشود و فقیه طبق آن فتوی ندهد برای اینکه حجت خداست . امامت دراینجا شرط نیست ، عصمت شرط است . اگریک کسی رضای او رضای خداست ، غضب او غضب خداست لامحاله یک همچو بانویی ازخدا سخن می گوید .معیارحجیّت، عصمت الله بودن است نه امام بودن. امامت یک کار اجرایی است پشتوانه امامت مقام شامخ ولایت است که این برای 14 نفر ثابت است.
غرض این است که کارهای اجرایی تقسیم شده است. گاهی ممکن است بعضی ازکارها را زن به عهده بگیرد که درآن بخش اگربا اخلاص انجام بدهد موفق تر ازمرد باشد.بالعکسش هم ممکن است، عمده این است که آنچه که به انسانیت انسان برمی گردد آن «نفخت فیه من روحی» است و آن منزه از نر و ماده بودن و ذکورت و انوثت بودن است. (برگرفته ازسخنان تفسیری حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی)
اشک چشمم بین گــــــــواه عاشقی
رنگ رخسارم نشان بــــــــر صادقی
لیک اگر نَبوَد نشان از عقل راست
خود کمالی نیست روز بازخواست
پیام سالار شهیدان دو چیز است: یکی تحقیق علمی و دیگری تحقّق عملی; جامعهای میتواند حسینی باشد که در معارف دین محقّق باشد نه مقلّد و در مسائل عملی، متحقّق باشد نه عقبافتاده. جریان عاشورا را از زیارتنامههای این ذوات قدسی میشود تشخیص داد نه تنها در زیارت جامعه، بلکه در سایر زیارات این مضمون هست که «محقّقٌ لما حقّقتم و مبطلٌ لما أبطلتم» ادبِ ما در پیشگاه این ذوات قدسی این است که من در مسائل علمی صاحبنظرم آنچه را شما تحقیق کردی من محقّقانه میپذیرم، آنچه را شما ابطال کردی من محقّقانه باطل میدانم .
پرهیز از جهلِ علمی، اجتناب از تقلید، دوری گزیدن از عوامفریبی این وظیفه اصلی عاشورائیان است. آنکه محقّق نیست، شیعه حسینی نیست، این در بخش علم و سواد. در بخش عملی، تحقّق لازم است. شما در زیارتنامه وجود مبارک مسلم بنعقیل همین حرف را میزنید «حربٌ لمن حاربکم و سلمٌ لمن سالمکم» این اوّلین شهید عاشوراست در پایانش هم که زیارت سالار شهیدان است همین حرف است. پس جامعهای، جامعه حسینی است که هم در مسئله سواد محقّقانه معارف را تحقیق کند و هم در مسئله عمل، متحقّقانه باشد.
جریان کربلا تنها برای این نبود که سالار شهیدان مجبور به بیعت بود و تنها جان او در خطر بود. سخن از اصلِ دین بود، سخن از شخص حضرت نبود. در دم دروازه شام وجود مبارک امام سجاد را که اسیرانه آوردند به حضرت عرض کردند در این جنگ چه کسی پیروز شد؟ فرمود ما پیروز شدیم. توی شامی اگر خواستی بفهمی در صحنه عاشورا چه کسی پیروز شد هنگام نماز برو اذان و اقامه بگو ببین نام چه کسی را میبری، ما رفتیم این نام را زنده کردیم و برگشتیم. سخن از حسین و حسن نیست، سخن از قرآن و عترت است. کربلا یعنی جنگ بین حق و باطل، خیر و شرّ، زشت و زیبا، عدل و ظلم. در سخنان نورانی سالار شهیدان همین بود. اصلِ جنگ سالار شهیدان با دستگاه اموی جنگ اسلام و کفر بود لذا امام سجاد فرمود ما رفتیم نام پیغمبر را زنده کردیم و برگشتیم و ما پیروز شدیم، پس کسی در عاشورا موفق است که عاشورایی باشد در مسائل علمی محقّقانه سخن بگوید و در مسائل عملی متحقّقانه عمل کند.
و اما درجریان عشق هم مطلب ازاین قرار است. با اینکه عشق درشریان های عالم وجود جاری است اما لزوم همراهی عقل با اشک بر سیدالشهداء(ع)برکسی پوشیده نیست. مرحوم کلینی در جلد دوم کافی دارد که فاضلترین مردم کسانیاند که به عبادت عشق بورزند. ما همه موظفیم برای سیدالشهداء بنالیم چون جریان گریه کردن یک روایت و ده روایت نیست فضیلت است، عبادت است، حرفی در آن نیست اما دو کار دیگر هم باید بکنیم: اولاً عقل را به خدمت این اشک نیاوریم، دوم اینکه اشک را به خدمت این عقل ببریم، بشویم عاقل; عقل را معزول و اسیر نکنیم، عاطفه بسیار چیز مقدسی است این عاطفه را ببریم خدمت عقل؛ وقتی اشک ریختیم بشویم حسینی، از این به بعد دیگر نه بیراهه برویم نه راه کسی را ببندیم. روضهخوانی و مداحی های ما نباید بی پشتوانه علمی باشد.
(برگرفته ازسخنان حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی)
یکی ازاعاظم واساتید بنام فلسفه و عرفان در تفسیر بیت هایی از اشعار سنایی غزنوی می گوید : چه کسی می تواند از دست زمانه فرار کند؟ ممکن است کسی بتواند کلاه سر دیگری بگذارد و دیگری را فریب بدهد و یا از دست کسی فرار کند، اما آیا چنین فردی می تواند از دست زمانه فرار کند؟ آیا می شود از زمان فرا رفت و زمان را زیر پا گذاشت؟ معنی عمیق تر آن این است که زمان باطن دارد و آنچه در زمان به وقوع می پیوندد و رخ می دهد، در روزی که فوق زمان است و ده روز سرمد و نامش قیامت است، آشکار می شود. دراین صورت آدم باید ظواهر امور را ببیند یا به عواقب امور بیاندیشد؟ با کمال تاسف آدمیان ظاهربین هستند و جز به ظاهر امور، نمی نگرند. اما آیا ظاهرها باطنی ندارند؟ آیا زمان باطن ندارد؟ آیا اعمال انسانی یک باطنی ندارد؟ آیا از ظاهر نباید به باطن رفت؟ اشخاصی که ظاهربین هستند، دارای هوس ها و آرزوهای تهی و مبتذل و بیهوده هستند و همواره سرگرم با این آرزوهای خود هستند. انسانی که علی الاتصال شبانه روز به امید های واهی و سرگرمی های زودگذر و مبتذل مشغول است، از تفکر در اصل امور بازمی ماند. حالا باید به ظاهر امور اندیشید، یا به اصل امور توجه کرد؟ اشتغال به ظواهر هر چه بیشتر باشد، انسان را از تفکر و اصل امور باز می انگارد.اگر به اصل امور بیاندیشیم، ما از بسیاری از مشکلات رهایی پیدا خواهیم کرد.
اکثر مردم از مرگ می ترسند، خیلی کم پیدا می شود که انسان های معمولی از مرگ نترسند و دیگر اینکه مرگ انسان را حتماً ملاقات می کند. با اینکه می داند که مرگ حتمی است، اما آن را جدی نمی گیرد، همیشه آدم ها فکر می کنند که دیگران می میرند. مردم مرگ را جدی نمی گیرند ولی از مرگ می ترسند. چرا؟ یکی اینکه از اعمالی که کرده اند می ترسند و دیگر اینکه نمی دانند بعد از مرگ چه اتفاقی می افتد، جهان بعد از مرگ را نمی شناسد. انسان معمولاً از ندانسته ها می ترسد. غالب ترس ها از ندانسته های انسان است. یک وقت از آنچه می داند می ترسد ولی فرق است با ترس از چیزی که نمی داند. پس اگر انسان به درستی بیاندیشد و بداند که آخر کار مرگ است و هر عملی، عکس العملی دارد و هر کنشی واکنشی دارد، آن وقت دیگر آن خطا را انجام نمی دهند. مردم ظاهر را می بینند. جلوه های ظاهری، ولی از باطن و اصل امور غافل اند. از ریشه کار غافل اند. اصل امور کجاست؟ آغاز کجاست؟ انجام کجاست؟ از کجا می آید؟ و این امور به کجا پایان می پذیرد؟ اگر انسان درست بیاندیشد، دیگر دچار اشتباه نمی شود.البته مسئله ظاهر و باطن مسئله کمی نیست. انسان متاسفانه بیشتر به جنبه ظاهر می پردازد و به باطن امور راه ندارد. چه کسی می تواند به باطن امور راه پیدا کند؟ کسی که باطن داشته باشد. حیوانات به باطن امور راه ندارند ولی انسان خود دارای باطن است و باید به باطن بیاندیشد. یک خصلت دیگر در انسان هست که کمتر به آن توجه شده است. هیچ حیوان، هیچ جماد و هیچ نباتی از خودش ناراضی نمی شود. تنها موجودی که می تواند از خودش ناخرسند باشد، انسان است. نه اینکه همیشه از خودش ناخرسند باشد، گاهی مواقع از خودش خرسند است، اگر بداند که چه عمل خوبی انجام داده است و از انجام عمل خوبش از خودش خرسند می شود. حالا چرا انسان می تواند در بعضی از موارد از خودش ناخرسند باشد و حیوانات نمی توانند؟ چون انسان خودش را جدی می گیرد و باطن دارد. می بیند آن چیزی که باطن اقتضاء کرده است، ظاهر برخلاف آن بوده است. اگر ظاهر و باطن یکی بود و باطن نبود، جای ناخرسندی نبود و همانی بود که بود. اما چون ظاهر و باطن دومرحله است، گاهی باطن یک اقتضایی دارد، که آنچه در ظاهر به ظهور می رسد، برخلاف آن است که در باطن است. این ناهماهنگی بین ظاهر و باطن موجب ناخرسندی می شود و اگر انسان به این ناخرسندی آگاهی پیدا نمی کرد و گاهی از خودش ناراضی نمی شد، چه بسا در عمل اشتباه خود برای همیشه باقی می ماند و آن اشتباه را برای همیشه تکرار می کرد. بنابراین در آخرت فرد خودش و اعمالش است. البته روابطش با دیگران در این عالم در آنجا در اعمالش تجسم پیدا می کند. تمام روابطی که در عالم داشته است، در خودش تجسم پیدا می کند. حالا آنجا نمی تواند بگوید من پسر فلان کس هستم و یا پدر و مادرش را واسطه کند. خودش باید پاسخگو باشد. خود انسان هم از خودش می پرسد که تو چه کرده ای؟ آنجا نمی تواند مسئولیت خودش را به گردن دیگران بیاندازد. فقط پرسیده می شود تو چه کرده ای؟ تو چه هستی؟ چه در دست داری؟ آنجا حقایق آشکار می شود، روابط در این عالم نسبی و مادی است، ولی حقیقت اخروی با حقیقت دنیوی فرق دارد. آنجا فردانیت به معنی کامل ظهور پیدا می کند. شما هستی و کردار خودت و کردار شما در اندیشه شما تجسم پیدا می کند. در این عالم خیلی سخت می شود باطن کسی را کشف کرد. آنجا هر آنچه که در درون است آشکار می گردد. پرده ها به کناری می رود. حالا آیا برای کسانی که از مرگ می ترسند، ترس دارد یا نه؟ این ترس آگاهانه است که خوب است اما یک ترس ناآگاهانه است که نمی دانید چه خبر است. تمام حرف سنایی در این اشعار این است که ما را از ظاهر به باطن ببرد و اگر ما از ظاهر به باطن نرویم، نه تنها آخرتمان را، بلکه دنیایمان را هم خراب کرده ایم. آدم هایی که در همین دنیا از ظاهر به باطن نمی روند، عمقی ندارند. ژرفا ندارند. مبتذل هستند و بسیار ملال آور و ملالت بد است. (برگرفته ازسخنان دکترغلامحسین ابراهیمی دینانی، چهره ماندگار فلسفه و عضو انجمن حکمت و فلسفه ایران)